بلند همتي و اغتنام فرصت(3)
بلند همتي و اغتنام فرصت(3)
شيخ فريد الدين عطار مي فرمايد که سلطان ابويزيد بسطامي(1) شبي به زيارت مزارات برآمده بود .از پي وي يحيي معاذ نيز رفته. شيخ را ديد که از دو پاي باز ايستاده، داد وستد مي کند ومي گويد: «نَعوذُ باِلله مِن هذا المُقامات!» (2) چون روزشد، يحيي گفت: « اي شيخ! از آن فتوحي که به تورسيده است، مرا هم نصيب کن!» شيخ فرمودکه: « اي يحيي ! امشب هفتاد مقام به من حواله کردند واز آن، يگان يگان از يکديگر برتر و عالي تر.قبول نکردم وهر مقام درجه به درجه بالاتر مرا نمودند.برآن چشم عنايت باز نيفکندم. اين داد وستد از جهت آن بود.(3)
پادشاهي نشسته بودوپسر وغلامش درخدمت اوايستاده بودند. پادشاه از پسرش پرسيد:« دردنيا چه آرزويي داري؟» گفت : «آرزو دارم که مقام وجلال وپادشاهي وثروت بسياري داشته باشم وهميشه شراب بخورم وبه شکار وتفريح بپردازم.» پادشاه روبه غلام کرد وپرسيد:« توچه آرزويي داري؟» غلام گفت: «آرزو دارم که بندگان را با لطف خود نوازش کنم وآزادگان را با کرم وبزرگواري بنده خود سازم. » پادشاه غلام را آزا دکرد وتوجهي به پسر نکرد.(4)
غماره بن حمزه(5) روزي در مجلس منصور بودَوانيق (6) نشسته بود وآن، روز مظالم (7) بود.مردي برپاي خاست وگفت: « يا اميرالمؤمنين! ستم رسيده ام .» گفت: «از کي؟» گفت: «ازعمارة بن حمزه که ضياع(8) من به غصب(9) بستده است .» بودوانيق عماره را گفت: « برخيز وبرابر خصم بنشين وحُجَّت خويش بگوي.» عماره بگفت: «من با خصومت اوکارندارم واگر ضياع، آن من است به وي بخشيدم ومن از جاي برنخيزم ، که اميرالمؤمنين مرا گرامي کرده است ونشانده. من جاه ومرتبت خويش به ضياعي نتوانم دادن.» مهتران وحاضران را بلند همتي اوخوش آمد.(10)
حاتم طائي را گفتند: « از تو بزرگ همت تر درجهان ديده اي يا شنيده اي ؟» گفت: « بلي، يک روز چهل شتر قربان کرده بودم وخود به گوشه صحرا بيرون رفتم. خارکني را ديدم که کوله باري بردوش.به او گفتم: به مهماني حاتم چرا نروي که خلقي برسفره او گرد آمده اند؟ گفت:
هر که نان از عمل خويش خورد
منت حاتم طائي نبرد»(11)
يکي از ملوک خراسان، دختري را از ملوکان بخواست وعقد ببست وسال ها در انتظار بود تا برگ جهاز دختر راست کردند. پس دختر را بفرستاد با جهاز بسيار.
دويست تا اشتران درزير رخت اوبود با صد غلام وصد کنيزک ترک با آن جهاز برنشسته وبار آن اشتران همه توزي( 12) وديباي رومي.چون عروس به جانب خراسان رسيد، شوهر، حاجبه اي را با جماعت به استقبال فرستاد وگفت: «بنگريدتا عروس ما را همت به چه باز بسته است وپيش از آنکه بيايد وبه ما رسد، ما را خبر کنيد!»
آن حاجيان برفتند واو را بديدند در مِحفَّه اي (13)نشسته وروي پوشيده وآن دختر گربه در پيش نشانده، گردنبندي درگردن او کرده وبا وي بازي همي کرد وهمگي خود بدان گربه مشغول گشته. حاجبان باز آمدندومَلِک را خبر دادند.ملک در ساعت، پنجاه هزار دينار که نيمه ي مهر اوبود، دربدره اي (14) کرد وپيش اوفرستاد وطلاق نامه بنوشت وگفت: از همان جا بازگردد، که همت اومشغول گربه است! آن که همت به گربه بود، همان گربه را ارزد؛ صحبت چون مني رانشايد و نسزد!(15)
وقتي پادشاه حبشه به يمن حمله کرد وسيف بن ذي يزن(16) حاکم آنجا را شکست داد.سيف به انوشيروان پناه بردواز اوکمک خواست.انوشيروان سه هزار مرد به کمک او فرستاد.سيف گفت: « اي کسري! سه هزار مرد با پنجاه هزار سپاهي چگونه برابري تواند کرد!» کسري گفت: « آتشي اندک براي توده اي هيزم کافي است.»(17)
از زره بود پشت حيدر فرد
کرد خصمش سؤال،گفتا مرد(18)
تابود روي،(19) به زره باشد
چون دهد پشت کشته به باشد
آب باشد نه مرد چون پولاد
کو زره پوش گردد از هر باد
مرد مردانه همچو کُه باشد
که ازو بادها سته باشد(20)
گدايي نزد امام محمد تقي (ع) رسيد وگفت: « اي امام! به اندازه همت ومروت خودمرا چيزي عطا کن!» امام فرمود: « مرا معذور دار! چرا که به چنين چيزي دسترسي ندارم.» گفت: «پس به قدر همت من چيزي عطا کن!» امام دستور داد تا دويست مثقال زر به او بدهند.(21)
آورده اند که چون کار يعقوب ليث بالا گرفت واکثر ولايت خراسان را ضبط کرد، خواست که شهر هرات را در تحت تملک خود آرد. سپس لشکر ساخته کردوروزي که عزم رحلت را تصميم داد، بامدادکوس بزدند ولشکر سلاح در پوشيدند وبه در سراي اوجمع آمدند.يعقوب سلاحي گران در پوشيد وبه بام خانه در آمد ومنجمان ارتفاع گرفته بودند (22) و سعد ونحس را طالع گرفته ، (23) گفتند «اين ساعت که او بر خواهد نشست ، وقتي نحس وهر کجا که رود منهزم (24) گردد.» يعقوب درآن آفتاب بايستاد وفصل، فصل تابستان بود وزمين، زمين سيستان و حرارت هوا، آهن د ردل کان (25) آب مي کرد وسنگ ريزه را در صحن زمين اخگر آتش مي گردانيد.همچنين تا به وقت استوا(26) دربام ايستاده بود.چون از بام فرود آمد وبرنشست، منجمان گفتند: «اين ساعت وقت مسعود است وطالع چنان قوي گشته که هر کجا که رکاب مبارک اوآنجا رود، مظفر ومنصور باز آيد.» سپس جماعتي از خواص از اوسؤال کردند که : « امير بربام به چه مهم برآمده بود و چندان توقف در آفتاب براي چه مي فرمود؟ «گفت: « فصل تابستان است ومن روي به کاري آورده ام وبدين مهم که مي روم، غفلت وکسل درحصول مقصود خلل افکند. من نفس خود را امتحان مي کردم که در آفتاب، تاب سلاح گران(27) طاقت خواهد داشت يا نه. سپس آن روز به اختيار در آفتاب بايستادم تا به وقت استوا، ومرا معلوم شد که نفس من بر آن شدت مصابرت(28) خواهد نمودواز حرارت آفتاب وثقل سلاح به تنگ نخواهد آمد.» چون او در طلب دولت تا بدين حد جدّ ومبالغت نمود، تمامت ولايت خراسان در ضبط او آمد ودر آن سفر، شهر هرات را که اشرف بقاع خراسان است بستد.(29)
آورده اند که وقتي رازي گفت: « هرکس همت خويش مصروف به طلب علم ومعرفت نمايد، حتماً بدان خواهد رسيد.»
ابوحاتم اسماعيلي از او پرسيد: «آيا مردمان درعقل وهمت وفطنت (30) برابرند يا نه؟»
رازي گفت: «اگر بکوشند وبدانچه ياري گرشان است بپردازند، درهمت وعقول برابر يابند.(31)
يعقوب ليث(32) پيش از آنکه پادشاه شود، روزي با جوانان قبيله در جايي نشسته بود.پيري از اقرباي وي به آنجا رسيد. گفت: «اي يعقوب! جواني خوب روي ورشيد و رسيده اي.دست پيماني (33) لايق سامان کن تا عروس جميله از اعيان قبيله براي تو خواستگاري کنم. » يعقوب گفتک « اي پدر! آن عروس که من مي خواهم، دست پيمان اومهّيا کرده ام.» گفت:«آن کدام است.» يعقوب شمشير از نيام برکشيد وگفت:«من عروس ممالک شرق وغرب را خواستگاري کرده ام ودست پيمان او اين شمشير آبدارواين تيغ جوش گداز است».
دريا وکوه را بگذاريم وبگذريم
سيمرغ وار زير پر آريم خشک وتر
يا برمراد برسر گردون نهيم پاي
يا مَردوار در سر همت نهيم سر(34)
اسکندر مقدوني را گفتند: « اين همه کشورگشايي کردي وباز هم به تصرف سرزمين هاي ديگر مي پردازي وقناعت نمي کني؟» گفت: « قناعت کردن و راضي شدن به چيزي دراين دنيا، از خصلت هاي چهار پايان است!»
لعل وگهر از دل کان مي طلب
هر چه بيابي به از آن مي طلب(35)
گفت يوسف را چو مي بفروختند
مصريان از شوق اومي سوختند
چون خريداران بسي برخاستند
پنج ره هم سنگ مشکش خواستند
زان زني پيري به خون آغشته بود
ريسماني چند در هم رشته بود
درميان جمع آمد در خروش
گفت اي دلال کنعاني فروش
زآرزوي اين پسر سرگشته ام
ده کلاوه ريسمانش رشته ام
اين زمن بستان وبا من بيع کن
دست در دست منش نه بي سخن
خنده آمدمرد را گفت اي سليم
نيست درخورد تو اين دُرّ يتيم
هست صد گنجش بها در انجمن
مه تو و مه ريسمانت اي پيرزن
پيرزن گفتا که دانستم يقين
کين پسر را کس بنفروشد بدين
ليک اينم بس که چه دشمن چه دوست
گويد اين زن از خريداران اوست
هر دلي کوهمت عالي نيافت
ملکت بي منتها حالي نيافت
آن ز همت بود کان شاه بلند
آتشي در پادشاهي او فکند
خسروي را چون بسي خسران بديد
صد هزاران ملک صد چندان بديد
چون بپا کي همتش درکار شد
زين همه ملک نجس بيزار شد
چشم همت چون شود خورشيد بين
کي شود با ذره هرگز همنشين(36)
پي نوشت ها :
1- ابويزيد بسطامي: از عرفاي مشهور قرن سوم هجري.
2- از اين مقامات به خدا پناه مي برم!
3- سراج الصالحين ، ص 93.
4- گنجينه لطايف (بازنويسي لطايف الطوايف)، ص 149.
5- عمارة بن حمزه از کاتبان وشاعران عرب است که درعهد منصور ومهدي عباسي قدر ومنزلتي يافت واز جود وکرم وبلند همتي اواخبار بسيار نقل شده است. وفاتش در 199 هجري اتفاق افتاد.
6- مراد منصور عباسي است که خليفه دوم از آن سلسله ودوره حکومتش 136- 158 هجري بود. درتاريخ گزيده مي نويسد: « چون دربخل مبالغه نمودي، او را ابودوانق خواندند.»
7- مظالم: دادخواست.
8- ضياع: زمين وآب ودرخت.
9- به غصب : به ستم.
10- نصيحة الملوک ، ص 200.
11- گلستان ، ص 114.
12- توزي: نوعي جامه تابستاني از کتان منسوب به توز.
13- محفّه: نوعي وسيله حمل کردن بزرگان.
14- بدره: کيسه.
15- قصه يوسف، صص 184و 185.
16- پادشاه يمن، هم زمان با انوشيروان درايران.
17- گنجينه لطايف(بازنويسي لطايف الطوايف)، ص 38.
18- درخصايص حالات حضرت امير (ع) نوشته اند که حضرت هيچ وقت پشت به جنگ ننمود وزرهي مي پوشيد که پشت نداشت.
19- روي بودن:کنايه از رويارويي درجنگ است؛ مقابل پشت دادن که حکايت از فرار دارد.
20- خلاصه حديقه (برگزيده حديقة الحقيقة)، ص 198.
21- گنجيه لطايف [بازنويسي لطايف الطوائف]، ص 72.
22- ارتفاع گرفته بودند: از بلندايي بالا رفته بودند.
23- خوش يمني يا بد يمني را براساس آسمان سنجيدند.
24- منهزم گشتن: شکست خوردن.
25- کان: سنگ معدن.
26- وقت استوا: ظهر.
27- سلاح گران: اسلحه سنگين.
28- مصابرت: صبرکردن.
29- جوامع الحکايات ولوامع الروايات، صص 455 و 456.
30- فطنت: زيرکي، هشياري.
31- اعلام النبوه، ص 5.
32- ابويوسف يعقوب ليث صفّار: از ملوک و پادشاهان سلسله صفاريان در قرن سوم.
33- دست پيمان: اسباب دامادي.
34- لطائف الطوايف،ص 74.
35- گنجيه لطايف (بازنويسي لطائف الطوايف) ص 32.
36- عطار، منطق الطير، عذر آوردن مرغان، حکايت پيرزني که به ده کلاوه ريسمان خريدار يوسف شد.
/ع
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}